نوشته شده توسط : ۩۞۩ رامسینا ۩۞۩

همیشه آرزو داشتم

که زنده بودنم

           به دست تو باشد .

و مردنم هم

            به دست تو .

و چه زود

رویاهایم به واقعیت نزدیک شد.

اینک که

    روح ات از کالبد خاکی ام

              رخت بر بسته است ،

از خدا می خواهم

        باران پاکی اش را

                  بر جسم خسته ام

ارزانی دارد،

   تا گوشه ای از

         قطرات نمناک دیدگانت را ،

                    بر وجودم احساس کنم .

هرگز دوست نداشتم که

       آنچه میان من و تو بود ،

                  خاطره ای فراموش شدنی شود.

عهد بین من و تو

                     نمی بایست خاطره شود .

باید رنگی ابدی به آن داد ،

تا در نوشته های آیندگان ،

قلم ، توانایی نگارش آن را

                         از خویش سلب کند .

رنگ دیدار هر روزمان

              ناب ترین رنگ خدا بود .

رنج نامه ی دل من و تو ،

شفاف ترین برگ شقایق داغ دیده بود .

اما افسوس

که شقایق ها به دست باغبان نارفیق ،

سر به سینه خاک ساییدند

و در وزش توفانی زرد ،

عطر ناب خویش را

                      از من به یغما بردند .

هر شب شبهای زمستان ،

پشت

پنجره ی یخ زده ی اتاقم

سر به دیوار دردها می گذارم

و منتظر می مانم

                    تا از عطر وجودت سیراب شوم .

 



:: برچسب‌ها: داستان , عاشقانه , درخلوت سکوت , آرزو ,
:: بازدید از این مطلب : 773
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 10 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ۩۞۩ رامسینا ۩۞۩

«کیمیا گر » کتابی را که یکی از کاروانیان به همراه آورده بود ، به دست گرفت . کتاب جلد نداشت ، با این همه توانست نام نویسنده را دریابد : اسکار وایلد . در حالی که کتاب را ورق می زد با داستانی برخورد که درباره ی « نرگس » بود .

کیمیاگر افسانه نرگس را می شناخت ، مرد جوان و زیبایی که هر روز به کنار دریاچه می رفت تا زیبایی خویش را در آب تماشا کند . او آنچنان مجذوب تصویر خویش می شد که روزی به آب افتاد و در دریاچه غرق شد .

در مکانی که افتاده بود ، گلی رویید که آن را گل نرگس نامیدند .

اما اسکار وایلد داستان را به این شیوه تمام نکرده بود .

او نوشته بود که پس از مرگ نرگس ، پریان جنگل به کنار دریاچه آب شیرین آمدند و آن را لبالب از اشگهای شور یافتند .

پریان پرسیدند : چرا گریه می کنی ؟

دریاچه جواب داد : من برای نرگس گریه می کنم .

پریان گفتند : هیچ جای تعجب نیست ، چون هر چند که ما پیوسته در بیشه ها به دنبال او بودیم تنها تو بودی که می توانستی از نزدیک زیبایی او را تماشا کنی .

آنگاه دریاچه پرسید : مگر نرگس زیبا بود ؟

پریان شگفت زده پرسیدند : چه کسی بهتر از تو می داند ؟ او هر روز در ساحل تو می نشست و به روی تو خم می شد !

 

دریاچه لحظه ای ساکت ماند و سپس گفت : من برای نرگس گریه می کنم ، اما هرگز متوجه زیبایی او نشده بودم . من برای نرگس گریه می کنم زیرا هر بار که به روی من خم می شد ، می توانستم در ژرفای چشمانش بازتاب زیبایی خویش را ببینم .

    کیمیا گر گفت : چه داستان قشنگی .



:: برچسب‌ها: کیمیاگر , گل , نرگس , زیبایی , دریاچه , داستان ,
:: بازدید از این مطلب : 692
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 10 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ۩۞۩ رامسینا ۩۞۩

از زندگي خسته شده بود.... شقيقه هاش تير مي کشيد .. بي تفاوت به ديوار سفيد خيره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پيدا بود. تنها اوميدانست... 

چقدر دوستش داشت؟ جواب اين سوال را نمي دانست اما کسي در درونش فرياد ميزد يک دنيا اما دنيا به چشمش کوچک بود...به اندازه ي تمام ثانيه هايي که با ياد او.فکر او صداي او زندگي کرده بود... اما باز هم کم بود چون همه ي انها به نظرش به کوتاهي يک روياي شيرين بي بازگشت بود.... هر اندازه که بود.مطمعن بود که ديگر بدون او حتي نفس هم برايش سنگين خواهد بود و مي دانست ديگر بي او زندگي چيزي کم دارد به رنگ عشق!


نگاهش به جعبه ي کوچکي بود که روي ميز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند مي امد. ياد يک هفته پيش افتاد که با چه شوق و ذوقي رفت و خريدش تا بدهدش يادگاري .يادگاري که با ان عشق را جاودان سازد..چه قدر زيبا بود ... درخشش نگينش توجه همه را به خود جلب ميکرد. چه قدر با خودش تمرين کرد. شب از هيجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . يک دوش گرفت. کت شلواري را که مي دانست خيلي دوست دارد پوشيد. حسابي خوش تيپ کرد. جعبه را گذاشت تو جيبش. اما طاقت نياورد باز کرد و بار ديگر نگاهش کرد. چه قدر زيبا بود اما ميدانست اين زيبايي در برار ان عزيز که دلش را سال ها بود دزديده بود هيچ است.


سر ساعت رسيد. از تاخير داشتن متنفر بود.چند دقيقه بعد او امد. کمي اشفته بود. با خودش گفت حتما براي رسيدن به من عجله کرده است. سر ميز هميشگي شان نشستند. کمي صحبت کردند. کم حرف بود. بيشتر دوست داشت که بشنود. از همه چيز برايش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور مي کرد. از اضطراب تو جيبش با جعبه بازي مي کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پريد گفت.. .... يک چيزي را مي خواستم بهت بگم. من دارم ميرم. تا اخر هفته ي ديگه... ديگه هيچي نشنيد .. انگار که مرد.. قلبش ديگه نمي زد.. صداش در نمي امد.گلوش خشک شده بود....تا اينکه به سختي گفت؟ چي ؟؟؟ يک بار ديگه بگو... بغض کرد گفت: من دارم ميرم. مجبورم. بابا برام بيليت گرفته. خودم هم نمي دونستم.. اصلا باورم نميشه.فقط يک خواهش دارم اين يک هفته ي اخر را باهم خوش باشيم و بذار با يک دنيا خاطرات قشنگ اين داستان تموم شه...نمي خواست هيچي بشنوه. حاضر بود بقيه عمرش را بده و زمان در چند دقيقه قبل ثابت بمونه. اما حيف نمي شد.. از سر ميز بلند شد. ناي راه رفتن نداشت. انگار همه ي دنيا روي دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ ميزنم. صدايي راشنيد که ميگفت: تو را خدا اروم باش.. مواظب خودت باش... نفهميد چه طوري خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صداي يک احساس خيس بود که سکوت تنهاييش را مي شکاند. نفهميد چند ساعت گذشته بود. برايش مهم نبود. موبايلش را نگاه کرد 10 تا اس ام اس با 3 تا ميسکال! مي دانست که از نگراني دارد مي ميرد. بهش زنگ زد. سعي کرد بروز ندهد  اما نشد تا صدايش را شنيد که گفت بله بفرماييد بغضش ترکيد....گوشي را قطع کرد . چند دقيقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود که اخرين خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و اين يک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهايي سر ميزدند که با هم رفته بودند. جاهايي که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپيده با تلفن حرف مي زدند. به ياد تمام شب هايي که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.


ثانيه برايشان عزيز بود. قيمتش قدر تمام عشقي بود که بهم تقديم کرده بودند. اما اين ثانيه ي عزيز خيلي بي رحم و بي تفاوت به زمين و زمان در گذر بود و يک هفته به سرعت يک نيم نگاه عاشقانه گذشت.. روز اخر شد ... لحظه ي اخر فرا رسيد ... وقت گفتن خداحافظي ... نمي خواست از دستش بدهد . نمي خواست بذارد برود... نمي خواست.......... اما...............


نگاهش کرد. اخرين نگاه. چقدر دوستش داشت... گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همين طور. سخت نگير اين نيز بگذرد.


گفت: بي تو نمي گذره!!! اشک تو چشامانش حلقه زده بود اما نمي خواست اشکهايش را ببيند!بوسيدش.. چقدر گرمايش را دوست داشت . اما حيف که اخرين بوسه بود... براي اخرين بار نگاهش کرد سرش را به زير انداخت و رفت بي خداحافظي.. صدايي را مي شنيد که مي گفت: خداحافظ...


نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اينکه همين چند ساعت پيش او را ديده بود اما دلش تنگ شده بود.. خيلي تنگ.


صداي موبايل او را از عالم رويا به واقعيت بازگرداند . گوشي را برداشت. صداي اشنايي بود..: من پروازم را از دست دادم. نميرم.


مي اي دنبالم؟


اين بار هم چيزي نمي شنيد . صدا گفت: صدام مياد؟ ميگم نمي رم. پيشت مي مونم . دوست دارم. مي اي دنبالم؟


به خودش امد: اره . همين الان اومدم.


گوشي را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگي با عشق و ديگر هيچ.چشمش به جعبه ي روي ميز افتاد هنوز هم درخشش زيبا بود.

 



:: برچسب‌ها: داستان , عاشقانه , دلتنگی , عشق ,
:: بازدید از این مطلب : 481
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 10 دی 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد