کیمیاگر
نوشته شده توسط : ۩۞۩ رامسینا ۩۞۩

«کیمیا گر » کتابی را که یکی از کاروانیان به همراه آورده بود ، به دست گرفت . کتاب جلد نداشت ، با این همه توانست نام نویسنده را دریابد : اسکار وایلد . در حالی که کتاب را ورق می زد با داستانی برخورد که درباره ی « نرگس » بود .

کیمیاگر افسانه نرگس را می شناخت ، مرد جوان و زیبایی که هر روز به کنار دریاچه می رفت تا زیبایی خویش را در آب تماشا کند . او آنچنان مجذوب تصویر خویش می شد که روزی به آب افتاد و در دریاچه غرق شد .

در مکانی که افتاده بود ، گلی رویید که آن را گل نرگس نامیدند .

اما اسکار وایلد داستان را به این شیوه تمام نکرده بود .

او نوشته بود که پس از مرگ نرگس ، پریان جنگل به کنار دریاچه آب شیرین آمدند و آن را لبالب از اشگهای شور یافتند .

پریان پرسیدند : چرا گریه می کنی ؟

دریاچه جواب داد : من برای نرگس گریه می کنم .

پریان گفتند : هیچ جای تعجب نیست ، چون هر چند که ما پیوسته در بیشه ها به دنبال او بودیم تنها تو بودی که می توانستی از نزدیک زیبایی او را تماشا کنی .

آنگاه دریاچه پرسید : مگر نرگس زیبا بود ؟

پریان شگفت زده پرسیدند : چه کسی بهتر از تو می داند ؟ او هر روز در ساحل تو می نشست و به روی تو خم می شد !

 

دریاچه لحظه ای ساکت ماند و سپس گفت : من برای نرگس گریه می کنم ، اما هرگز متوجه زیبایی او نشده بودم . من برای نرگس گریه می کنم زیرا هر بار که به روی من خم می شد ، می توانستم در ژرفای چشمانش بازتاب زیبایی خویش را ببینم .

    کیمیا گر گفت : چه داستان قشنگی .





:: برچسب‌ها: کیمیاگر , گل , نرگس , زیبایی , دریاچه , داستان ,
:: بازدید از این مطلب : 687
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 10 دی 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: